.
به نام آنکه هسته را آفرید
غزل با مادیان سرخ یال سخن نگفت
من اما با تو سخن میگویم
آهای تو ...
... به خانۀ مجازی من خوش آمدی
نمیدانم کیستی که دارم با تو سخن میگویم،
که کلید خانۀ مجازیام را به تو میدهم،
که با تو همسفرۀ نان مقدس میشوم،
که با تو رک هستم،
که کنار خود مینشانمات،
که با تو درد دل میکنم،
تا شاید به هم خو بگیریم،
به توی آدمیزادهای چون من،
پس کنارم بنشین،
تا این روستازادۀ ساده با تو همسخن شود و از خود بگوید،
شاید از تو بشنود ...
.
.
روحالله تقینژاد هستم
🎓 لیسانس علوم سیاسی (دانشگاه علامه طباطبائی تهران)
🎓 کارشناسی ارشد علوم سیاسی (دانشگاه مازندران/بابلسر)
🎓 کاندیدای دکتری روابط بینالملل (دانشگاه علامه طباطبائی تهران) (هم اینک اسفند 1397 در حال نگارش رساله)
.
در روز ترور پرزیدنت رجایی، در ساعت دوی عصر،
در شمالِ ایرانِ زیبا زاده شدم.
هنوز جوّ انقلاب سایه داشت بر جامعه، که نامم را روحالله نهادند.
چه از واژگان تازی خوشمان بیاید چه نه، با این نام چهار دهه زیستهام.
پس میبایست دوستش بدارم.
آنگاه که لباس زیبا و ورجاوند ارتش را برای نزدیک شش سال به تن کردم،
برپایۀ تعهدات سپرده شده، از حضور در دنیای مجازی منع شده بودم،
پس نام کارنمه را برای وبلاگ قدیمیام برگزیدم،
«نِمِه» در زبان مازنی قید حالت است،
یعنی «آنگاه که نمیآید»،
و «کارنِمِه» یعنی آنگاه که حوصلۀ کار کردن نیست.
نیز ، «کارنمه» نام یک کِرم سپید رنگ در شالیزارهاست.
زمانی که شالیکاران دستشان سُست شود،
این کرم، نیشی بر دست و پای میزند برای پویایی و... برخاستن.
«کارنمه» تلنگر است و بیمدهنده است.
همانگونه که «داروگ» مژدهدهنده است.
و به آرامی این نام شده است نشانی من در سپهر مجازی!
.
نیاکان من اما از گیلان کوچیدهاند به این دیار مقدس،
پیش از آن نیز کوچانده شدهاند از اران کافکاز، آنسوی رود ارس،
در دشتی میان دریای باستانی کاسپین از یکسو،
و شالیزارها و پنبهزاران و مزارع نیشکر در سویی دیگر سکنی گزیدند.
بومیان اما از آنروی که نیاکان من از دیار گیل آمده بودند، آنجا را گیل محله نام نهادند.
زمان خاتمی که جوانترهای پرشور، شورا شدند، آنجا را از پندار، گُل محله نامیدند!.
و سپس، هجده سال زندگی در رشت پرخاطرۀ من ...
سلیمانداراب، روبروی مزار میرزا کوچک، محلۀ صفسر،
حوالی نخستین سرای سالمندان خاورمیانه که یادگار زندهیاد آرسن مینانسیان است،
پارابوجار، سرزمین تمشکهای سیاه و چوماز و گاله و سازیر و ماهی چکاب...
.
من در آمل زاده شدم، در مازندران زیبا،
میانۀ شالیزارهای پربرکت،
سرزمین اسپهای رام نشدۀ مست،
جنگلهای افسانهای که هنوز صدای تاخت رهواران پهلوانهای اسطورهایاش به گوش میرسد.
واسکس ایمنام، دابوی اسطورهایام.
آمل اما نخستین زادگاه من است،
و من هر بامداد، از نو زاده میشوم ....
.
در همۀ پنج، شش سال اشتغالی که داشتم، به اکثر استانها و شهرهای ایران مأموریت رفتهام
و با پنج حس خدادادی خویش، مشکلات و تنگناهای مردم میهنام را لمس کردهام.
زمینهای باروری را دیدم که میتوانستند با اندکْ همتی،
شکمهای گرسنۀ همۀ مردم کشورم را سیر نمایند؛
ولی بجای رویاندن سکههای زر، با تلاش بیشمارِ روستاییانِ آفتاب سوخته،
حتی یارای رفع شکم پیچۀ خودشان را هم نداشتند.
مادران سرخمویِ حنا بر سر گذاشتهای را دیدم، که تنها یک روز از سال به نام آنها بود.
مهـربانْ گلِ نرگسانی که نه کینه از روزی که به اجبار به خانۀ شویشان داده بودند داشتند،
و نه گِـلـه از سردی زمستان و نه نالـه از پینۀ دستان.
نه حقوق خویش میشناختند و نه در پی آن بودند؛
و نه به یاد دارند که کسی باشد که مردمان میهنم را بیاموزاند که
«حقوق مادر» با «حقوق زن» یکی نیست...
دخترکانی را دیدم که اگر نقاب از چهره بر میداشتند،
دل و عقل و دین را از هر تسبیح آبکشی میربودند،
و با دستان کوچکشان، گره به گره رویاهای خویش را بر نقش قالی نقاشی میکردند؛
خودشان اما، بر روی حصیر و صُـفههای سخت مینشستند و
به خوشْاندامی عروسکان غبطه میخوردند.
و من حتی جُنبنـدگانی را دیدم که بیتردید؛ نه از روی خـِـرَد، که از روی غریزه؛
به سوی سرزمین من که پیشتر و بیشتر سرزمین آنها بود، میآمدند و میآیند؛
ولیکن طعمۀ نامردی نامردان شهرم میشدند و حتی کاری از آن «مرد» مهاجرِ میهمان
(بانـو اِلـن ووسالو ی گرانمایه را میگویم،) که ایرانیتر از من به پاسداشت زیستْبوم من همت میگماشت، بر میآمد.
.
و من همچنان ... روشنفکرانی در کنجِ خانه،
حقْطلبانی در نای حصر،
جنگـکرانی در امر طبّ! ،
نافهمانی بر سریر قدرت،
نازخواهرانی در کنج مطبخ،
و نازدخترکانی فال بدست بر سر چهار راهها را دیدهام و باز هم میبینم.
من در این سرزمین، زیاد دیدهام و زیاد با آنها زندگی کردهام.
خاطراتم به هشت دفتر رسیده است...
ای کاش این رشتۀ پرطمطراق ِ دیسیپلینباز را نمیخواندم،
و میتوانستم آزادانه خاطراتم را ، و درد دلهایم را با مردم میهنـم،
و حتی همۀ آدمیزادگان این کُرۀ آبی رنگِ زیبا تقسیم نمایم...
.
وااااای که چقدر دلم برای آدمها تنگ شده است،
دلم برای لهجۀ شیرین تُرکی تنگ شده است،
دلم برای ترخینههای کوردی تنگ شده است،
دلم برای بوی عرق شالیکارانِ شمال تنگ شده است،
دلم برای طعم گس خرمالو تنگ شده است،
دلم برای گرمای بندرعباس تنگ شده است،
دلم برای سکوت سرشار جزیرۀ لارک تنگ شده است،
دلم برای رنگ سبزۀ سامانیها تنگ شده است،
دلم برای مظلومیت فردوسی تنگ شده است،
دلم برای حُرمت آستان طلایی خراسـان تنگ شده است،
دلم برای عظمت آستان مادری شیراز تنگ شده است،
دلم برای قطرههای مِـه نشسته بر صورتم، در ساعت پنج صبح، هنگام رکاب زدنم تنگ شده است،
دلم برای یکبار دیگر، سر بر پاهای مادرم گذاشتن تنگ شده است،
دلم برای دیدن خندههای معصومانۀ زندهیاد پدرم تنگ شده است،
دلم برای عطر بهار نارنج باغمان تنگ شده است،
دلم برای چکامههای داروگها، پس از نشای برنج تنگ شده است،
دلم برای دیدن کارتون خانواده دکتر ارنست تنگ شده است،
آخ که چقدر دلم برای زندگــی تنگ شده است،
کاش آن ستودنی، و آن پرستیدنی خویش را بیابم.
دلم برای تنهایی خودم تنگ شده است....
.
... باری؛ از زمانی که یادم میآید، شاید از زمان دبستان؛
به مسایل سیاسی، دلبستگی ویژهای داشتهام.
نوجوان که بودم، همسایه تهیدستی در زمستانی سرد برای دو دختر کوچکش
دو پرتقال از باغ ما کنده و به دستشان داد،
و آنگاه که علتش را پرسیدم؛ گفت که دلم نمیآید بچههای من بدون غذا به مدرسه راهی شوند؛
همین که آنها هم با دستهای کوچکشان غذایی از کیف بیرون آورند مبنی بر اینکه ما هم چیزی داریم، شاید از هیچی بهتر باشد.
این و هزاران هزار ماجرای دیگر مرا به اندیشه واداشت که
ما که دارای دومین گاز دنیا و سومین نفت دنیا و از همه مهمتر؛
نخستین و برترین نیروی انسانی تحصیلکرده و نخبه در دنیا هستیم،
چرا وضع و حال و سبک زندگی مردم میهنمان اینگونه است؟!
آن روزها «میپنداشتم» که با تحصیل علوم سیاسی بتوانم از
جریانات ثروت و قدرت در کشورم و البته دنیایی که در آن زندگی میکنم آگاه شده،
در راستای فراهمآوری زندگیای که لیاقت یک ایرانی است گام بردارم.
و من با «مهر» و «منطق»ام، ...
سادهلوحانه ؛
همچنان «میپندارم» ...
.
.